روايت مضحکي از يک ماجراي عاشقانه

سيامک شايان امين
siamak7@myway.com

روايت مضحکي از يک ماجراي عاشقانه

نظرت درباره شنيدن اين جمله چيست : « دوستت دارم» !
نه، لطفا نخند.احساساتم را جدي بگير.در اين لحظه به خصوص دوست داشتن تو تمامي آن چيزي است که وجودم را سرشار کرده ؛ يک احساس قدسي و شاعرانه است وراي تمامي اين عشق هاي زميني ، پاک پاک. اما باور کن براي اين ابراز علاقه راهي ندارم جز بيرون ريختن تمامي آن چيزي که اينطور به سينه ام مي کوبد، دقيقا همان کلماتي را به کار برم که ميان هر گفت وگوي عاشقانه اي بر زبان مي آيد. باور کن منظور من اين نيست که بگويم :« دوستت دارم». يعني که چرا دارم، اما احساس من دقيقا دوست داشتن تو نيست.چيزي است وراي دوست داشتن، يک عشق اهورايي،يا نه،عشقي است شبيه دوست داشتن...
لعنت به من ! همه چيز را فراموش کرده ام. باور کن اگر قلبم در چنين هنگامه اي اينطور نمي تپيد و صورتم اينگونه گر نمي گرفت، شايد مي توانستم روي اين موضوع تمرکز کنم و واژه هاي بهتري را براي اين اعتراف بيابم. دست کمش اين بود که اين جمله را بعد از کمي مقدمه چيني پيش تو اعتراف مي کردم.
نه...! باز هم منظورم اين ها که گفتم نبود. اجازه بده! شايد من هم اگر ناگهان يکي از نمي دانم کجا ،‌ پيدايش مي شد، پيش مي امد، روبه رويم مي ايستاد و بي هيچ مقدمه اي مي گفت: « دوستت دارم » به اندازه تو جا مي خوردم . حتي لبخند هم نمي زدم.
ولي باور کن دوستت دارم ! يعني کجاي اين جمله اين قدر عجيب است که تو اينگونه به من خيره شده اي؟ مي دانم. باورت نمي شود. اما حتم دارم اگر همين ماجراي خودمان را در صحنه اي از يک فيلم عاشقانه مي ديدي، خيلي راحت باور مي کردي؛ و حتي ته دلت مور مور مي شد که کاش تو جاي قهرمان فيلم بودي و طرف همين ماه رويي که شما هستيد؛ که با شنيدن اين اعتراف عجيب و ناگهاني گونه هايش کمي سرخ مي شد و سرش را پايين مي انداخت.طوري که نگاهم را نبيند، که با چه مشقتي سعي مي کنم عضلات کرخ و بي حالت صورتم را کش بياورم؛ شايد حالتي شبيه لبخند به خودش بگيرد .
مي داني! من هيچ گاه هنرپيشه خوبي نبوده ام. حتي بد تر از آن؛ آدم مفلوکي هستم که لبخند زدن برايم دشوار ترين کار ممکن است؛ طوري که حتي نمي توانم پيش بيايم و به کسي که چنين دوستش دارم و با يک نگاه عاشقش شده ام صاف و ساده بگويم : « دوستت دارم» !
بايد ببخشيد. ماجرا مضحک تر از ان چيزي شد که مي پنداشتم.اما مضحک تر از آن چيزي شد که مي پنداشتم. اما جاي شکرش باقي است که هنوز از کوره در نرفته ايد ؛ همچنان سرتان پايين است در نهايت حجب انتظار مي کشيد تا من چيزي بگويم؛چيزي که شايد کمي از وخامت اوضاع بکاهد. اما ... به خدا دست و پايم را چنان گم کرده ام که زبان آن چنان که مي خواهم در دهانم نمي چرخد ؛ طوري که حتي ادامه روايت اين ماجرا برايم ناممکن شده است.
پس بهتر است عذر مرا بپذيريد و خواندن اين داستان را در همين نقطه متوقف کنيد ؛ به عقب برگرديد ، درست به ابتداي داستان و حتي کمي قبل تر؛ درست به همان جايي که من ناگهان شما را مقابل يک کتاب فروشي ديدم ايستاده ايد و ميان خيل انبوه جمعيت که مي گذرند ، به من لبخند مي زنيد.
بله ! درست در همان نقطه توقف کنيد و لطفا کمي منتظر بمانيد تا تمرکزم را باز يابم و فکر ديگري براي روايت اين ماجرا بکنم.
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30845< 1


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي